سرگذشت من5
 
دنیای آرومه من
فرقی نمی کنه دختر باشی یا پسر همین که بادل کسی بازی نکنی خیلی مردی
چهار شنبه 10 آبان 1391برچسب:, :: 18:31 ::  نويسنده : اجی فرشته       

خسته ام کرده بودن هرجایی میرفتم یکی پیدا میشد نه اینکه من خوشگل باشم نه من خیلی هم معمولی بود مثل بقیه دخترا

ولی خوش برخورد بودم .

دوم راهنمایی یه دختری بود اسمش فرزانه بود 1سال بزرگتر از من بود ولی باهم دوس بودیم یعنی زیاد رور بر من می پلکید ماها برا شوخی به دوستامون می گفتین زن داداش یا خواهر شوهر با این الفاظ همدیگه رو خطاب میکردیم خل وچل بودیم این دختر به من میگفت عروس خاله وهی سر به سرم میذاشت من فک میکردم اصلا این پسر خاله نداره که به من میگه اومدیم تا سال بعدش به طور اتفاقی من فهمیدم این فرزانه پسر خاله داره  باورم نمی شد که پسر خاله داشته باشه گفتم ای بی شرف تو پسر خاله داشتی اینطور میگفتی من به خیال اینکه پسر خاله ای در کار نیس پایه شوخی اش شده بودم حرفایی زده بودم ...

دوم دبیرستان بودم که یه شب داییم زنگ زد گفت که خونه اید میخوام بیام خونتون گفتیم اره قدم به چشم بیاین در کمال تعجب دیدم 5 دقیقه بعدش اومد وتنها بود بعد فهمیدیم از تو اژانس اومده وخونه اطلاع ندارن که اومده خونه ما

بعد یه کم نشستن گفت که منو امشب اقای(..) فرستاده که اجازه بگیرم با خانواده بیان خونه تون خواستگاری فرشته خانوم منو میگی جا خوردم نمی دونستم این اقایی که میگه کیه همون موقع دایی به من نگاه کرد منم گفتم نخیر بیخود میخوان بیان بابام به این حرف من خندید مقداری از حسانت این پسره گفت که چیه چیکارس واینا ولی من نمی شناختمش بعد که دایی رفت گفت فکراتونا بکنیدپسره خوبیه حالا مامانم میگه نظرت چیه میشه جاری فرشته گفتم کدوم فرشته؟گفت دختر جاری عمه خانوم گفتم به من چه من که عمرا همچین کاری بکنم ...بعد داداشم گفت پسره میشه پسر دایی ابوالفضل ؟مامان گفت اره من کنجکاو بودم ببینم کدوم ابوالفضل رو میگن (اخه داداشم دوتا دوست داشت که اسمشون ابوالفضل بود اما اونی که من دوسش داشتم مجید هم صداش میکردن) نمی تونستم بپرسم کدوم ابوالفضل بعد در کمال بیخیالی گفتم ابوالفضل کی ؟بعد اسم باباش رو که گفت فهمیدم اخ اخ این پسر دایی مجید خودمونه دیگه عمرا قبول میکردم ولی از طرفی نگران بودم خب هرچی بود من به احتمال زیاد با اینا فامیل میشدم وروبروشدن کار سختی بود. پسره رو ندیده بود یه چیز جدید تری که فهمیده بودم این بود که پسر خاله فرزانه اس  دوشب بعدش دایی از تو اژانس تلفن کرد من این طرف بالا وپایین می پریدم ومی گفتم نه بگو نه ...بعد مامی به دایی گفت که قبول نمی کنه ودایی هم قطع کرد گفتم اخیش راحت شدم...

 بعد فرداشب دوباره دایی زنگ زد وگفت اینا ول کن نیستن دیشب تا حالا پدر منو در اوردن میگن این وصلت باید هرجوری هست انجام بشه دوباره برو بهشون بگو بگو اجازه بدن ما بیایم پسره مارو ببینن شاید نظرشون عوض شده بهزاد گفته فقط همین دختر، من چن سال زیر نظرش دارم همه جوره پسندیدم

گفتم عجب ادمیه بچه پرو بی خوددختر مردمو زیر نظر داری چه معنی میده

بابام گفت خب اجازه بده بیان ببین اگه نخواستی بگونه ولی به خدا نمی تونستم نمی دونم چرا اما حاضر نبودم هیچ مرد دیگه ای رو ببینم وبخوام باهاش درباره ی ایندم حرف بزنم بعدم بهش بگم نه!!! گفتم بابا من اینطوری بگم نه خیلی راحتتره تا بیان وحرف بزنیم بعد بگم نه اینطوری به غروره پسره هم بر میخوره بابام گفت شاید خوشت اومد گفتم نه بابا نمی خوام اذیتم نکنید بزارید به موقع اش بالاخره یکی پیدا میشه بیاد منو بگیر نمونم رو دستتون خندید گفت این حرفا چیه مگه ما تورو دست هر کسی میدیم ما واسه خودت میگیم.

بالاخره به هر جوری بود قضیه تموم شد ومن راحت شده بودم اما نمی دونم کی همهجارو پر کرده بود فرشته با بهزاد نامزد شده ومن باید هر اشنایی رو که میدیم بهش توضیح میدادم که نه همچین چیزی نیس واونا میگفتن چرا قایم می کنی خانواده پسره گفتن گفتم نه قضیه اینه اومدن ولی ما قبول نکردیم همین هیچ چیز دیگه ای نیس دختر پل ومردم رهگذر.... .

دوسال بعدش بهزاد نامزد کردن حالا بگین باکی ؟؟؟؟؟؟با فرزانه دختر خاله اش!!!!

پارسال یه مجلسی بود که خانواده ی مادری نامزدم گرفته بودن وهمه شون عروسای اینده شونا گفته بودن من بودم پری دوستم که همسایه هستیم وفرزانه هرسه کنار هم نشسته بودیم مادر بهزاد و زن عموهاش رو به روی ما بودن خیلی حجم نگاهشون روم سنگینی میکردم میخواستم از زیر این نگاها فرار کنم مدام با پری حرف میزنم بعد پری گفت نگاه کن ببین مادر بهزاد چطوری داره نگات میکنه خودمو زدن به کوچه علی چپ گفتم نه بابا داره فرزانه رو نگاه می کنه بهم گفت کوری نمی بینی چطور با حسرت نگات میکنه  چطور داره مقایسه میکنه گفتم پری تورو خدا این حرفا نزن فرزانه خیلی بهتر تا من گفت نچ نچ چقدر اعتماد به نفست پایین فرزانه با این همه ارایش شده این اون وقت تو بدون ارایش ماهی گفتم پری جون تورو خدا بس کن من همینطوری هم دارم از خجالت اب میشم مطمئنم فرزانه هم الان حس خوبی نداره.

 منو فرزانه هیچ وقت به روی هم نیوردیم که قبلا چیاا میگفتیم ...

اون شب اولین باری بود که من بهزاد رو می دیدم از نزدیک پسره خوبیه به نظر می یومد ولی هر دو انگار نمی خواستیم باهم رو برو بشیم انگار فرار میکردیم خب اینطوری خیلی بهتر بود چون همه فامیلشون قضیه رو میدونستن وزیر نظر همه بودیم

تصمیم گرفتم سری بعد خیلی طبیعی رفتار کنم انگار نه انگارکه چیزی بود هرچن چیزی هم نبود حالا خداروشکر که قببول نکردم بیان با هم حرف بزنیم وگرنه خیلی بد میشد...

فروردین ماه همین سال ازدواج کردن برا حنا بندونشونم من رفتم باورتون نمی شه این مادرش همش به من نگاه میکرد ومیگفت دست بزنید به پری که 1 ماه بود ازدواج کرده بود گفتم پری تو هم دس بزن این همش به من نگاه میکنه ومیگه دست بزن

خیلی دوس داشتم ببینم فرزانه چه حسی به من داره  خیلی سعی میکرد طبیعی رفتار کنه خب تا حدوده زیادی موفقم بود

موقع حنا بندون که عروس وداماد حنا جلون گرفتن  صاف به من که رسید پای بهزاد گیر کرد به یه چیز که سبد حنا فقط دست فرزانه بود منم با یه لبخند گفتم مبارک باشه خانومی عروسی شونم رفتم رقصیدم خیلی عادی وای که چه بارونی گرفت شب عروسیشون انشاالله خوشبخت بشن  در کنار هم


نظرات شما عزیزان:

♠♦کافه چی♦♠
ساعت2:00---12 آبان 1391
بدو بیا تولدپاسخ:حتما تولدت مبارک خانومی

bahar
ساعت2:04---11 آبان 1391
منتظر بعدی هستمپاسخ:چشم حتما

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







 
درباره وبلاگ

سلااااااام به تویی که وب منو برای وب گردی انتخاب کردی مرسی از چشمای قشنگت اسمم فرشته اس من این وب رو برای دله خودم درست کردم اینجا دنیای دخترونه ی منه واگه اون چیزایی که میخواستی توش ببینی نبود به بزرگی خودت ببخش اینجا دنیای منه وهرچی که دوست داشتم رو میزارم واین وب هرچهار شنبه اپ میشه اگه واقعا واقعا از وبم خوشت اومد برام نظر بزارولی اگه قراره الکی بنویسی که وبت خوبه خواهشن این لطف رو درحق من نکن. تو زندگیم ازدوتا چیز بدم میاد یکی دروغ ویکی بدقولی اولی به این خاطر که منو ادم احمقی فرض کرده که بهم دروغ گفته (هرچن اگه یه نفر بهم دروغ بگه برای اینکه جلوم ضایع نشه هیچ وقت به روش نمی یارم که دروغ گفتی)از دومی بدم میاد چون برام ارزش قائل نشده و بدقولی کرده. راستی نه عشق نه دوست پسر نه شماره نه شوهرنه چیز دیگه ایی میخوام اما با اغوش باز استقبال می کنم از دوستی های معمولی ولی عمیق وقتی با کسی دوست میشم تا تهش باهاشم اهان راستی می تونید ازم مشاوره بگیرن تو روابطتون حداقل اگه نتونم کمکم کنم می تونم شنونده باشم امتحان کنید کلا دوستام وقتی تو روابطشون به مشکل بر می خورن میان سراغم در اخر شاد باشید وخالق شادی
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دنیای دخترونه ی من و آدرس ajifereshte.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 41
بازدید کل : 53508
تعداد مطالب : 39
تعداد نظرات : 95
تعداد آنلاین : 1

align="center">